ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات ستایش

21/11/92

سلام ،جوجو شیطون مامان. امروز صبح که از خواب بیدار شدیم،بعد از آماده شدن و پوشیدن لباسهامون ،من دنبال جورابهام میگشتم ،آخه اونها رو همیشه جای خاص میگذارم. و ناخودآگاه به شما گفتم ،نمیدونم جورابهام رو کجا گذاشتم و شما گفتی ،شاید تو کیف من باشه. من هم خندیدم ولی بعد از ظهر که اومدم دنبالت  وقتی که داشتم زیپهای کیفت رو نگاه میکردم دیدم که جورابهای من توی یکی از زیپهاش است.      ( البته نه از این جوراب نخی ها )و کلی خندیدم .فهمیدم که از این به بعد باید به حرفهات اهمیت بدم. الان هم که ازت پرسیدم کی اینها رو تو کیفت گذاشته بود؟گفتی خودم. ای دختر شیطون من.  
21 بهمن 1392

20/11/92

سلام عزیز مامان. هفته پیش هفته پرباری از لحاظ بارش برف بود و ما خدارو بسیار زیاد به خاطر این نعمت بزرگش شکر کردیم. دختر من ولی بارش زیاد مشکلاتی رو هم به وجود آورد. مثلا یکشنبه من به اداره نرفتم چون ترسیدم سخت باشه و از آنجایی که برفهای تهران هم یکروزه تمام میشه من احتمال دادم همون یک روز باشه. روز دوشنبه با با دیر رفت به اداره تا ما رو برسونه و ما فکر کردیم که تموم شد. روزسه شنبه وقتی از خواب بیدار شدیم با برفی شدیدتر روبرو شدیم، به خاطر همین به آژانس های مختلف زنگ زدیم تا ماشین بدهند که محقق نشد و با بابا کلی فکر کردیم و من آخر به همسایه بغلیمون خانوم حسنی رو انداختم . با این که کلی با هم رودرواسی داشتیم  من مجبور شدم از ایشون خواهش ک...
19 بهمن 1392

7/11/92

سلام عسلک مامان. روز پنج شنبه یک اتفاق بد دیگه تو زندگی ما افتاد و بابابزرگت در تاریخ ٣/١١/٩٢ پیش خدا رفت . عزیزم با اینکه دوری ازش برامون خیلی سخت بود ولی به خاطر پایان دادن به همه عذابهایی که در این ٦ ماه کشیده بود یک نعمت برای خودش  محسوب میشد. روحش شاد. یادش گرامی.  
8 بهمن 1392
1